این پست رو همونطور که قول داده بودم با آرزوهام شروع می کنم؛ به نظر من امید و آرزو دو مفهومی هستند که با هم ارتباط مستقیم دارن ( البته بجز اون آرزو هایی که خود آرزو کننده هم هیچ امیدی به تحقق اونا نداره ? یه چیز تو مایه های هادی بعد از امتحان ماشین های الکتریکی ? در ترم قبل) .
از نظر من آرزو ها به دو قسمت تقسیم میشن یکی آرزوهایی که آدم در مورد خودش داره و دیگری آرزوهایی که در مورد افراد و چیز های غیر خودش داره ( که اونم از لحاظ ریاضی میشه آرزوهای خودی به نمای منفی یک !! ) که هر کدوم ازین دو قسمت هم خودش به دو قسمت گذشته و آینده تقسیم میشه? آرزوهای آینده که بطور معمول قابل تحقق هستند( ولو با یک معجزه) می مونه آرزوهایی که مربوط به گذشته میشه ( که معمولا با حسرت همراهه ) که اونم به لطف نظریه اینشتین ( مبنی بر امکان سفر به گذشته ) قابل تحقق شده ? فقط یه مشکل خیلی خیلی کوچیک وجود داره و اونم اینه که اگه بشه برای سفر به گذشته با سرعتی بیش از سرعت نور حرکت کرد ماده به انرژی تبدیل میشه !!!!
پس همونطور که می بینید راست میگن که تو این دنیا هر چیزی ممکنه ؛ و برای همینه که از نظر من هرکسی برای آرزوهاش سقفی قائل بشه ضرر کرده اونم چه ضرری!!
ازینا که بگذریم من یکی دوتا از آرزوهامو میگم :برای دیگران موفقیت و هرچی خوبه رو آرزو دارم و برای خودم یکی اینکه دوست دارم فوق لیسانسمو ادبیات قبول شم یا اگه نشد فلسفه (قرار نشد بخندیا سوالای فوق برق به قول بچه ها در حد فضاست ? اگه خودم امسال نمیدیدم باور نمی کردم ) دیگه اینکه یه شب شامو با الیور کان بخورم فقط منو اُلی به دور از چشم خبرنگارا ( نه بخاطر اینکه دروازه بان بایرن یا تیم ملی آلمانه بیشتر بخاطر اینکه از نظر من آدم خیلی جالبیه و البته موفق ) دیگه اینکه مولانا رو ببینم بتونم از دریای وجودش به اندازه ی قطره ای هم که شده بهره ببرم بقیشو هم نمیگم ...
اینم از آرزوها ؛ نوبتیم که باشه نوبت ماجراهای خونه دانشجوییمونه که توی این چند قسمت طرفدارای زیادی پیدا کرده:
دو سه شب پیش که داشتیم یکی از بازی های حساس جام باشگاه های اروپا رو با حرارت تماشا میکردیم ممد منو کنار کشید و گفت : اگه میشه به بچه ها بگو یواش تر داد بزنن !!! من می خوام بخوابم آخه فردا صبح زود کلاس دارم ? گفتم حالا ساعت چند ؟ گفت: ??:?? !!! بعد ادامه داد اگه میتونی منو ساعت ?:?? بیدار کن می خوام یه یک ساعتی درسو مرور کنم بعد با آمادگی سر کلاس حاضر شم ( که این یکی از خنده دار ترین جمله هایی بود که تو عمرم شنیدم با این حال ) بهش گفتم باشه ولی اگه بیدار نشدی چی ؟ اونم گفت اب بریز رو سرم منم گفتم با کمــــــــــــال میــــــــل بعدشم چون خودم ?:?? صبح کلاس داشتم به حسین سپردم که ممد رو بیدار کنه ? اونم گفت اتفاقا منم ساعت ??:?? کلاس دارم بیدارش میکنم باهم میریم ( یکی دیگه از خنده دار ترین جمله هایی که تو عمرم شنیدم آخه این دوتا از اول ترم تا حالا هیچوقت صبح کلاس نرفته بودن) تو دلم گفتم چه شود.
خلاصه اون روز ساعت ? رفتم دانشگاه و تا ساعت ?? که برگشتم خونه اونجا بودم ؛ به خونه که رسیدم اولش فکر کردم اینا رکورد شکنی کردن و برای اولین بار یه حالی به استادا دادن و سر کلاس حاضر شدن آخه تو روزای معمولی خیلیم بخوابن تا ?? یا یک بعد از ظهر میخوابن بعدش پا میشن از سر و کول هم بالا میرن و... توی این فکرا بودم که همزمان با وارد شدنم به اتاق دیدم بله هردوتا گرفتن مثل دوتا خرس گنده تو زمستون خوابیدن منم طبق قولی که داده بودم یه سطل پر از آب رو سرشون ریختم تا دیگه ازین هوسا نکنن.
نتیجه اخلاقی اینکه وای به روزی که کوری عصا کش کور دگر شود ...
در خاتمه هم به کسانی که برای بار اول به این وبلاگ سر زدن خوشامد میگم ( جوجو ? صبا ? حامد و ... ).
تا درودی دیگر دو صد بدرود.