هفته ی قبل شنبه رفتم خونه ( دانشجویی ) و به مانند همیشه هیچ اثری از بچه ها نبود جز اندکی !! ظرف نشسته و کمی خاکستر روی فرش که حاکی از حضور ممد در زمانی نه چندان دور توی خونه بود ( در کل ممد مثل اجل معلق می مونه یهو ظاهر میشه و به یک باره موقع انجام وظایف غیبش می زنه ).
فرداش هم حسین تشریف آورد ـ با همون لبخند همیشگی در کنج لبش ـ و بعد از کمی حرف زدن در مورد چیزای مختلف بهم گفت : راستی توی این باشگاه بدنسازیِ کوچه بالایی ثبت نام کردم و از فردا قراره برم بدن سازی!!! و منم هرچی بهش گفتم که الان زمان مناسبی برای این کار نیست ? الان وقت امتحاناست حسین ? این کارو نکن حسین خطرناکه حسین !!! تاثیری نداشت که نداشت.
بعدازظهر هم رفت بیرون و به اندازه ی یک هفته کنسرو لوبیا و ماهی همراه با کلی نشاسته و یه شیشه عسل با موم خرید تا توی این مدت که میره بدنسازی پروتئین بدنش تامین بشه و قرار شد فردا شب ( حدود ? تا ?? شب ) برای اولین بار بره بدنسازی? آخه از صبح تا غروب کلاس داشت. فردا شبش منم یه کاری داشتم و موقع برگشتن حدود ?:?? بود که حسین رو دیدم که مست و خرامان به سوی خونه روان بود و با دیدن من مثل بچه های اول ابتدائی برای نشون دادن اولین بیستی که گرفتن به پدر مادرشون بیتابی می کنن ? دستشو به من نشون داد و یه فیگور گرفت و گفت پشت بازو رو حال میکنی !!!
تا به خونه برسیم صد بار گفت که وای که چقدر گشنمه و دیگه هیچ انرژی ای برام نمونده و ... تا رسیدیم خونه درو که باز کردیم دیدیم از توی اتاق صدای خور و پف میاد ? فهمیدیم که ممد آقا برگشته? حسین هم بعد از یه دوش گرفتن رفت سراغ کنسرو ها و عسلی که انتظارشو می کشید ولی وقتی کشوی کابینت رو باز کرد دید کشو خالیه!!!
از من پرسید که اینا رو ندیدم ? منم گفتم : نه منم مثل تو از صبح تا حالا بیرون بودم بعد با ابرو به ممد که بنظر میرسید تازه بعد از ? ماه خواب زمستانی بیدار شده اشاره کردم. با اشاره ی من بود که حسین از ممد پرسید که اونا رو دیده یا نه که ممد در جواب گفت : اااااااِ اونا مال تو بود ؟ آقا دمت گرم خیلی حال دادی بعد اضافه کرد امروز ظهر با چند تا از بچه ها اومدیم خونه ? قرار نبود ناهار بمونن ولی بعد از یه تعارف من موندن و ما هم که ناهار نداشتیم بدم بخورن و چیزی نمونده بود پیششون شرمنده بشم که اون کنسروا رو دیدم!!!
حسین در حالی که سعی می کرد ناراحتی خودشو پنهان کنه گفت خوب اونا رو که خوردین عسل چی شد ؟ ممد گفت : خودت که میدونی من کنسرو دوست ندارم ? و در حالی که ناراحت بود و چهره ی افرادی رو که بهشون ظلم شده رو گرفته بود گفت: من مجبور شدم ناهار عسل بخورم? حسین که از تعجب داشت چشماش در میومد گفت نگو که تمام اون شیشه عسل رو با مومش خوردی ? ممد گفت چرا خوردم? حسین گفت : پسر مگه تو خرسی که اونهمه عسلو یه جا خوردی !!!!
منم که شاهد این مناظره ی تاریخی بودم به حسین گفتم دیدی حالا ?من که بهت گفتم این کارو نکن حسین خطرناکه حسین ? حسین گفت من چه میدونستم ما تو خونه خرس داریم !!
خلاصه اون شب هم مثل بیشتر روزای دیگه ساندویچ خوردیم ( البته به حساب ممد ) و حسینم دیگه نرفت بدنسازی.
تا درودی دیگر دوصد بدرود .