دوران سلطنت اردیبهشت? ماه بهشتی ? ماه بهار نارنج ? ماه شب های ماهتاب هم به سر رسید و چرخ گردون گشت و گشت تا رسید به ماه آخر بهار و این غافله ی عمر عجب میگذرد...
و سلام بر خردادماهِ متفاوت ? خردادِ عجیب ? خردادی که همیشه یه چیزی برای متفاوت بودن با ماه های دیگه داره ـ تا کیست آنکه گفت مرا رد کند همی ؟ـ
خرداد برای ما دانشجوها ارزش دو چندانی داره و هر روزی که ازش میگذره یک روز به ماراتن امتحانا نزدیکتر میشیم ( و همچنین به خدا !!!) به هر حال آدم اگه تو یک ماه یا حتی یک روز از سال هم احساس نزدیکی به خدا داشته باشه بهتر از اینه که هیچ زمانی این احساس خوشایند رو نداشته باشه از قدیم هم گفتن کاچی به از هیچی !!
در انتهای این پست کوتاه ? یه غزل زیبـــــــــا از سعدی رو پیشکش دوستان می کنم باشد که مقبول اوفتد :
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن ? بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طره ی مشکبوی او
هرکس ازو به قدر خویش آرزویی همی کند
همت ما نمی کند زو بجز آرزوی او
من به کمند او دَرم ? او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من ? من بروم به خوی او
دفع زبان خصم را ? تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او
دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد می رود ? در سر گفت وگوی او
سعدی ! اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت : (( سر نبری ز کوی او )).
تا درودی دیگر دوصد بدرود .
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر تو ام کـــاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتــــــــــادم و بس که به هر حلقه موی تو گرفتـــــاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کـــــــــاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کـــــــــاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسنـد تــــــــــو بود سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
وای که چقدر من این شعر رو دوست دارم? مخصوصا اگه یکی مثل شهرام ناظری هم اینو خونده باشه دیگه میشه نورٌ علی نور . نمیدونم آقای ناظری وبلاگ هم می خونه یا نه و نمیدونم اگه می خونه تا حالا این وبلاگ رو خونده یا نه ( توی درس آمار و احتمال ? احتمال این حالت حدود صفر در نظر گرفته میشه!!! ) ولی با این حال از همین جا بهش میگم (( ناز نفست ? خیلی قشنگ می خونی ? آهنگات و البته صدات مصداق واقعی کلمه با حاله )).
اجازه بدید کمی در مورد این بیت (( گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست )) بحث کنیم و ببینیم که شاعر توی این بیت چی می خواد بگه : همونطور که می بینید این بیت با یک جمله شرطی شروع میشه و میگه گر بگویم که ... یعنی اگر شاعر نخواد چیزی بگه اصلا این بیت بوجود نمیاد ( پس میشه گفت که این بیت ممکن الوجودِ نه واجب الوجود ) ? حالا فرض می کنیم که اصلا شاعر این جمله رو بگه ( که مرا با تو سرو کاری نیست ) اون وقت چی میشه ؟ خوب معلومه اون وقت در و دیوار گواهی میدن که کاری هست واین ـ گواهی دادن در ودیوارـ عکس العملیه برای گفتن شاعر ( که عمل محسوب میشه ) که اینم به قانون سوم نیوتن اشاره می کنه ( که هر عملی عکس العملی داره و... ) ؛
کم کم داره جالب می شه ? این بیت تا حالا به دو مبحث مهم اشاره کرده ولی حقایق نهفته در این بیت خیلی بیشتر از اینهاست? که یکی از اونا اینه که : چرا شاعر میگه در و دیوار گواهی بدهد ? چرا اسم یه آدم رو نمیگه ? مثلا نمیگه رضا گواهی بدهد یا مثلا کیان گواهی بدهد چرا میگه در و دیوار گواهی بدهد ؟ به نظر من شاعر با این کارش می خواد اعتراض خودش رو به وضعیت افتضاح دادگاه های کشور اعلام کنه که قسم حضرت عباس ( همراه با مقداری زیر میزی ) بر دم خروس ارجحیت داره.
مطلب دیگه تو این قسمته که میگه : (( در و دیوار گواهی بدهد کاری هست )) که این مصرع هم یه طعنه ی آ گاهانه به وضعیت کار و اشتغال در جامعه ست ? با وجود اینکه هیچ کاری پیدا نمیشه و دکترا و مهندسا بیکارن شاعر میگه : در و دیوار گواهی بدهد کاری هست ...
امیدوارم که با این چند مثال ازین به بعد بیشتر به عمق افکار یک شاعر در پس اشعارش توجه کنید
در پایان هم بنا به تقاضای یکی از دوستــــان ( مرضیه ) که توی کامنتش از من خواسته بود یه مطلب هم در مورد کنکور و کنکوریا بنویسم یه شعر از خودم رو که در زمان های قدیم و به سبک دماوندیه ی ملک الشعرای بهار گفته بودم مینویسم باشد که مقبول افتد :
ای آنکه ز ترس نام کنکــــور پنهان شود از تو شادی و شور
از آمدن زمان آن هـــــــــــم شیرینی کام تو شود شــــــور
در فکر تو او چو اژدهاییسـت بسیار خفن ? قوی و پــــــر زور
با شیر سپهر بسته پیمــان چون اختر سعد گشته مغـــرور
بر خیز چو اژدهای گـــــــرزه بنما ز خود این فسانـــه را دور
بفکن ز خود این اساس تزویر بگسل ز پی این خیال نــا جور
گر همت خود بلنـــــــد داری آن دیو شود به پیش تو مــــور
یک بار تلاش کـــن پس از آن بسپار ورا به بستر گــــــــــور
حسرت مخور از بهر گذشتـه آینده بود سفید و پر نــــــــور.
تا درودی دیگر دو صد بدرود.
این پست رو همونطور که قول داده بودم با آرزوهام شروع می کنم؛ به نظر من امید و آرزو دو مفهومی هستند که با هم ارتباط مستقیم دارن ( البته بجز اون آرزو هایی که خود آرزو کننده هم هیچ امیدی به تحقق اونا نداره ? یه چیز تو مایه های هادی بعد از امتحان ماشین های الکتریکی ? در ترم قبل) .
از نظر من آرزو ها به دو قسمت تقسیم میشن یکی آرزوهایی که آدم در مورد خودش داره و دیگری آرزوهایی که در مورد افراد و چیز های غیر خودش داره ( که اونم از لحاظ ریاضی میشه آرزوهای خودی به نمای منفی یک !! ) که هر کدوم ازین دو قسمت هم خودش به دو قسمت گذشته و آینده تقسیم میشه? آرزوهای آینده که بطور معمول قابل تحقق هستند( ولو با یک معجزه) می مونه آرزوهایی که مربوط به گذشته میشه ( که معمولا با حسرت همراهه ) که اونم به لطف نظریه اینشتین ( مبنی بر امکان سفر به گذشته ) قابل تحقق شده ? فقط یه مشکل خیلی خیلی کوچیک وجود داره و اونم اینه که اگه بشه برای سفر به گذشته با سرعتی بیش از سرعت نور حرکت کرد ماده به انرژی تبدیل میشه !!!!
پس همونطور که می بینید راست میگن که تو این دنیا هر چیزی ممکنه ؛ و برای همینه که از نظر من هرکسی برای آرزوهاش سقفی قائل بشه ضرر کرده اونم چه ضرری!!
ازینا که بگذریم من یکی دوتا از آرزوهامو میگم :برای دیگران موفقیت و هرچی خوبه رو آرزو دارم و برای خودم یکی اینکه دوست دارم فوق لیسانسمو ادبیات قبول شم یا اگه نشد فلسفه (قرار نشد بخندیا سوالای فوق برق به قول بچه ها در حد فضاست ? اگه خودم امسال نمیدیدم باور نمی کردم ) دیگه اینکه یه شب شامو با الیور کان بخورم فقط منو اُلی به دور از چشم خبرنگارا ( نه بخاطر اینکه دروازه بان بایرن یا تیم ملی آلمانه بیشتر بخاطر اینکه از نظر من آدم خیلی جالبیه و البته موفق ) دیگه اینکه مولانا رو ببینم بتونم از دریای وجودش به اندازه ی قطره ای هم که شده بهره ببرم بقیشو هم نمیگم ...
اینم از آرزوها ؛ نوبتیم که باشه نوبت ماجراهای خونه دانشجوییمونه که توی این چند قسمت طرفدارای زیادی پیدا کرده:
دو سه شب پیش که داشتیم یکی از بازی های حساس جام باشگاه های اروپا رو با حرارت تماشا میکردیم ممد منو کنار کشید و گفت : اگه میشه به بچه ها بگو یواش تر داد بزنن !!! من می خوام بخوابم آخه فردا صبح زود کلاس دارم ? گفتم حالا ساعت چند ؟ گفت: ??:?? !!! بعد ادامه داد اگه میتونی منو ساعت ?:?? بیدار کن می خوام یه یک ساعتی درسو مرور کنم بعد با آمادگی سر کلاس حاضر شم ( که این یکی از خنده دار ترین جمله هایی بود که تو عمرم شنیدم با این حال ) بهش گفتم باشه ولی اگه بیدار نشدی چی ؟ اونم گفت اب بریز رو سرم منم گفتم با کمــــــــــــال میــــــــل بعدشم چون خودم ?:?? صبح کلاس داشتم به حسین سپردم که ممد رو بیدار کنه ? اونم گفت اتفاقا منم ساعت ??:?? کلاس دارم بیدارش میکنم باهم میریم ( یکی دیگه از خنده دار ترین جمله هایی که تو عمرم شنیدم آخه این دوتا از اول ترم تا حالا هیچوقت صبح کلاس نرفته بودن) تو دلم گفتم چه شود.
خلاصه اون روز ساعت ? رفتم دانشگاه و تا ساعت ?? که برگشتم خونه اونجا بودم ؛ به خونه که رسیدم اولش فکر کردم اینا رکورد شکنی کردن و برای اولین بار یه حالی به استادا دادن و سر کلاس حاضر شدن آخه تو روزای معمولی خیلیم بخوابن تا ?? یا یک بعد از ظهر میخوابن بعدش پا میشن از سر و کول هم بالا میرن و... توی این فکرا بودم که همزمان با وارد شدنم به اتاق دیدم بله هردوتا گرفتن مثل دوتا خرس گنده تو زمستون خوابیدن منم طبق قولی که داده بودم یه سطل پر از آب رو سرشون ریختم تا دیگه ازین هوسا نکنن.
نتیجه اخلاقی اینکه وای به روزی که کوری عصا کش کور دگر شود ...
در خاتمه هم به کسانی که برای بار اول به این وبلاگ سر زدن خوشامد میگم ( جوجو ? صبا ? حامد و ... ).
تا درودی دیگر دو صد بدرود.
وای که چقدر طوفانی شروع شد این اردیبهشت با روز سعدی ( اول ) و روز زمین پاک ( دوم ) و... که منو به یاد شروع طوفانی بایرن مونیخ تو بازی با رئال مادرید میندازه که با وجود اینکه رئالی ها بازی رو شروع کردن و توپ هم دست اونا بود تو ثانیه ?? بازی گل خوردن و حذف شدن.
به نظر من اصلا مهم نیست که توپ تو زمین کیه یا کی بازی رو شروع میکنه ؛ اگه روح پیروزی و برتری طلبی تو وجود آدم باشه میتونه حتی تو ثانیه ?? بازیم گل بزنه یا حتی الکترونیک ? رو با یه نمره ی خوب پاس کنه ( قابل توجه خودم ).
از بحث آموزشی که بگذریم میرسیم به زندگی خودمون و ماجراهای خونه دانشجوییمون که فکر نکنم تا حالا به تعداد انگشتان یک دست هم ما ? تا رو با هم دیده باشه ( من و هادی و حسین و ممد ) ? اکثرا من و حسین خونه ایم و ممد بر خلاف تصمیمی که گرفته بود ( اینکه پیش ما بمونه و درس بخونه ) زمانی که ما هستیم خونه نمیاد و زمان ارزشمندشو!!! با دوستاش درس میخونه!! هر از گاهی هم میاد خونه و یه کتاب بر میداره و پس از الوده کردن هوای خونه ( اسموکینگ ) دوباره میزنه بیرون ؛ اصولا هیچ کدوم از تصمیم های ممد بیشتر از ?? ساعت دووم نمیاره ؛
هادیم که دانشگاه رو با لاس وگاس اشتباه گرفته و فکر میکنه چون ترم هشته براش اف داره که سر کلاس حاضر شه ? جور هادی رو حسین میکشه ( و بعضا من ).
حسین هم که معرف حضور هستند ? هر چی از خوبی این بچه بگم کم گفتم ؛ اینکه این پسر چقدر قانعه ? از تمام این دنیای بزرگ به داشتن ? چیز راضیه : اول داشتن یه گوشی موبایل نو و تمیز با شارژر ( مسئله تمیزیش خیلی مهمه به قول بچه ها نکته کنکوریه ) ؛
دومین چیز پروتئینه !!!! ( که قضیشو بعدا میگم ) ؛ سومین چیز رو هم نمیگم آخه بده
دیروز عصر پشت پنجره وایستاده بودم و داشتم به غروب خورشید رو ( که از پشت اونهمه ساختمون فقط میشد چند پرتو ازش دید ) نگاه میکردم که حسین با یه قیافه درهم اومد کنارم ایستاد ? بهش گفتم باز چی شده ? موبایلشو از جیبش در آورد و با اشاره به جویستیکش گفت : ببین این سر جویستیک موبایلم حالت مُقعر داره ? گفتم خوب این مدلشه که چی ؟ اون گفت اخه وقتی نور بهش میخوره یه نقطه سیاه روش بوجود میاد که ادم فکر میکنه یه لکه ی کثیفی روشه ? هر وقت میبینمش حالم گرفته میشه چی کار کنم ؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم بده من درستش کنم اونم از همه جا بی خبر گوشی رو داد دست من ? منم نامردی نکردم و داشتم گوشیشو از پنجره مینداختم پایین که حسین به موقع فهمید نذاشت این کارو بکنم...
یکی از دوستان وبلاگی ( نرگس ) منو به بازی آرزوها دعوت کرده که از همین تریبون بهش میگم چشم ؛ پست بعدی در مورد آرزوهام خواهد بود . از جوجو هم بخاطر غیبتم بطور رسمی عذر خواهی میکنم و بهش میگم خیلی میخوامت جوجو ( تولد بهت خوش بگذره )
در پایان هم گوش جان فرا میدهیم به ابیاتی چند از یکی از غزلیات نغز و دلکش سعدی به مناسبت روزش ( البته با ? هفته تاخیر ) :
ای زلف تو هر خمی کمنــــــدی
چشمت به کرشمه چشمبندی
مخرام بدین صفت مبـــــــــــادا
کز چشم بدت رسد کمنـــــدی
ای آینه ایمنی که ناگـــــــــــاه
در تو رسد آه دردمنـــــــــــدی
یا چهره بپوش یا بســـــــــوزان
بر روی چو آتـــــــشت سپندی
دیوانه ی عشقت ای پـری روی
عاقل نشود به هـــــــیچ پندی
تلخ است دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قنـــــــــدی
گریم به امــــــید و دشمنانم
بر گریه زنند ریشخنـــــــــدی
ای کـاش ز در درآمدی دوست
تا دیده دشمنان بکنـــــــــدی ...
خلاصه اگه بعضی از بیت ها پس و پیش شد باید ببخشید چون اینا رو از حفظ نوشتم ?
تا درودی دیگر دوصد بدرود .
تنها و تنها سیزده دقیقه به پایان فروردین هشتاد و شش باقی مونده و کاری نمیشه کرد جز خداحافظی با اولین ماه سال هشتاد و شش که از فردا دیگه سال جدید نیست چون یک ماه از اومدنش میگذره؛
و سلام بر اردیبهشت ? ماه میانی بهار که با اومدنش زمین ِ تازه از خواب زمستانی بیدار شده تبدیل به بهشتی از گل و سبزه میشه ? شاعر میگه : ((زمی ز اردیبهشت گشته بهشت برین))
یا به قول اخوان که توی خطبه اردیبهشتش میگه :
منشور فرودین چو زمان رد کند همی
اردیبهشت تکیه به مسند کند همی
گوید که فرودین ? رضی الله عنه?رفت
تا در بهشت خانه سرمد کند همی ...
تا میرسه به اینجاش که میگه :
اردیبهشت ماه بهشتی ست راستین
رای مرا به عیش مسدد کنـــــــد همی
گویم که باده خوردن این ماه واجب ست
تا کیست انکه گفت مرا رد کنــد همی ؟
شبهای ماهتاب به اردیبهشت مــــــــاه
می مرد را چو روح مجرد کنــــد همی ...
واقعا هم اردیبهشت یک ماه بهشتیه که آدمی رو سرمست میکنه ز عطر نفس نو بهار و بهترین زمان برای اینکه { ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم } ...
( البته اگه این الکترونیک بذاره نفس بکشیم )
تو این پست می خوام دو تا از مهمترین موضوع های روز رو که دونستن اون برای تمام شما عزیزان ضروریه مطرح کنم؛
اول موضوع دوم رو که نسبت به موضوع اول از اهمیت بیشتری برخورداره مطرح می کنم البته مطمئناً اگه نمی گفتم که اول می خوام موضوع دوم رو بگم هیچ کدوم از شما متوجه نمی شدید که اولین موضوعی که دارم میگم در حقیقت همون موضوع دومه که به علت اهمیت زیادی که نسبت به موضوع اول داره ? داره زودتر بیان می شه و بخاطر اهمیت کمتر موضوع اوله که این موضوع بر خلاف اسمش باید به عنوان دومین موضوع بیان بشه و چقدر خوب می شد اگه اسم موضوع ها رو طبق اهمیتشون انتخاب می کردن که اگه اینجوری می شد دیگه موضوع دوم ? موضوع دوم نبود و چون از موضوع اول مهمتر بود اسمش هم عوض می شد و خودش موضوع اول می شد و طبیعتا وقتی موضوع دوم ? بشه موضوع اول ? موضوع اول هم که اهمیت کمتری نسبت به موضوع دوم داره باید موضوع دوم بشه و اگه اینجوری نشه اونوقت ما دوتا موضوع اول داریم که این بر خلاف تمامی قوانین روی کره ی زمینه چون ما تو هیچ زمینه ای دو تا اول نداریم جز اعداد که تعداد اول هاشون خیلی زیاده و تا حالا هیچکس هم نتونسته ارتباطی بین این اعداد کشف کنه و اینطور که شنیدم به کسی که بین این اعداد ارتباطی کشف کنه جایزه ی نوبل میدن!!!
و این خودش نشون میده که چقدر این کار سخته ? شاید اگه شرلوک هلمز یا پوآرو الان زنده بودن میتونستن این ارتباط رو کشف کنن و جایزه ی نوبل بگیرن ? گرچه برای ما ایرانیا اونا همیشه زنده هستن و هیچ وقت نمی میرن فقط کافیه یه سری به شبکه های سیما بزنید تا چهره های این عزیزان رو مشاهده کنید که پس از حدود یک قرن از درگذشت اونا ( بازیگران نقش اونا ) هنوز صدا و سیمای ما داره سریالشونو پخش می کنه و این نشان از ارادت خاص صدا و سیما به شرلوک هلمز و پوآروست ? صدا و سیمایی که در کل علاقه ی خاصی به پخش برنامه های تکراری داره ? به قول استاد کنترلمون هر سیستمی( یا کسی ) یه آستانه ی تحمل داره و فکر می کنم اگه به آستانه ی تحمل مخاطب ها هم توجه بشه کار بدی نشده ...
راستی فکر می کنم می خواستم یه چیزایی بگم حالا باشه برای بعد...
تا درودی دیگر دوصد بدرود .
هفته ی قبل شنبه رفتم خونه ( دانشجویی ) و به مانند همیشه هیچ اثری از بچه ها نبود جز اندکی !! ظرف نشسته و کمی خاکستر روی فرش که حاکی از حضور ممد در زمانی نه چندان دور توی خونه بود ( در کل ممد مثل اجل معلق می مونه یهو ظاهر میشه و به یک باره موقع انجام وظایف غیبش می زنه ).
فرداش هم حسین تشریف آورد ـ با همون لبخند همیشگی در کنج لبش ـ و بعد از کمی حرف زدن در مورد چیزای مختلف بهم گفت : راستی توی این باشگاه بدنسازیِ کوچه بالایی ثبت نام کردم و از فردا قراره برم بدن سازی!!! و منم هرچی بهش گفتم که الان زمان مناسبی برای این کار نیست ? الان وقت امتحاناست حسین ? این کارو نکن حسین خطرناکه حسین !!! تاثیری نداشت که نداشت.
بعدازظهر هم رفت بیرون و به اندازه ی یک هفته کنسرو لوبیا و ماهی همراه با کلی نشاسته و یه شیشه عسل با موم خرید تا توی این مدت که میره بدنسازی پروتئین بدنش تامین بشه و قرار شد فردا شب ( حدود ? تا ?? شب ) برای اولین بار بره بدنسازی? آخه از صبح تا غروب کلاس داشت. فردا شبش منم یه کاری داشتم و موقع برگشتن حدود ?:?? بود که حسین رو دیدم که مست و خرامان به سوی خونه روان بود و با دیدن من مثل بچه های اول ابتدائی برای نشون دادن اولین بیستی که گرفتن به پدر مادرشون بیتابی می کنن ? دستشو به من نشون داد و یه فیگور گرفت و گفت پشت بازو رو حال میکنی !!!
تا به خونه برسیم صد بار گفت که وای که چقدر گشنمه و دیگه هیچ انرژی ای برام نمونده و ... تا رسیدیم خونه درو که باز کردیم دیدیم از توی اتاق صدای خور و پف میاد ? فهمیدیم که ممد آقا برگشته? حسین هم بعد از یه دوش گرفتن رفت سراغ کنسرو ها و عسلی که انتظارشو می کشید ولی وقتی کشوی کابینت رو باز کرد دید کشو خالیه!!!
از من پرسید که اینا رو ندیدم ? منم گفتم : نه منم مثل تو از صبح تا حالا بیرون بودم بعد با ابرو به ممد که بنظر میرسید تازه بعد از ? ماه خواب زمستانی بیدار شده اشاره کردم. با اشاره ی من بود که حسین از ممد پرسید که اونا رو دیده یا نه که ممد در جواب گفت : اااااااِ اونا مال تو بود ؟ آقا دمت گرم خیلی حال دادی بعد اضافه کرد امروز ظهر با چند تا از بچه ها اومدیم خونه ? قرار نبود ناهار بمونن ولی بعد از یه تعارف من موندن و ما هم که ناهار نداشتیم بدم بخورن و چیزی نمونده بود پیششون شرمنده بشم که اون کنسروا رو دیدم!!!
حسین در حالی که سعی می کرد ناراحتی خودشو پنهان کنه گفت خوب اونا رو که خوردین عسل چی شد ؟ ممد گفت : خودت که میدونی من کنسرو دوست ندارم ? و در حالی که ناراحت بود و چهره ی افرادی رو که بهشون ظلم شده رو گرفته بود گفت: من مجبور شدم ناهار عسل بخورم? حسین که از تعجب داشت چشماش در میومد گفت نگو که تمام اون شیشه عسل رو با مومش خوردی ? ممد گفت چرا خوردم? حسین گفت : پسر مگه تو خرسی که اونهمه عسلو یه جا خوردی !!!!
منم که شاهد این مناظره ی تاریخی بودم به حسین گفتم دیدی حالا ?من که بهت گفتم این کارو نکن حسین خطرناکه حسین ? حسین گفت من چه میدونستم ما تو خونه خرس داریم !!
خلاصه اون شب هم مثل بیشتر روزای دیگه ساندویچ خوردیم ( البته به حساب ممد ) و حسینم دیگه نرفت بدنسازی.
تا درودی دیگر دوصد بدرود .